داستان های کوتاه کودکانه
مهدی
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟
داستان های کوتاه کودکانه را از این سایت دریافت کنید.
15 داستان کودکانه خیلی کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده کوتاه برای کودکان)
یکی از سرگرمی های کوکان داستان های جذاب و جالب می باشد و کودکان همیشه علاقه ی زیادی به داستان نشان می دهند. در این مقاله تعدادی داستان کودکانه خیلی کوتاه تهیه و گرد آوری شده است. قصه های کودکانه کوتاه انتخاب بهتری هستند و آن ها را خسته نمی کنند.
۱۵ داستان کودکانه خیلی کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده کوتاه برای کودکان)
۱۵ داستان کودکانه خیلی کوتاه (داستان های زیبا و آموزنده کوتاه برای کودکان) داستان های جذاب کوتاه برای کودکان
کودکانشعر و ادبیات
بوسیله زینب محمدی به روز رسانی شده در اسفند 16, 1400 1
یکی از سرگرمی های کوکان داستان های جذاب و جالب می باشد و کودکان همیشه علاقه ی زیادی به داستان نشان می دهند. در این مقاله تعدادی داستان کودکانه خیلی کوتاه تهیه و گرد آوری شده است. قصه های کودکانه کوتاه انتخاب بهتری هستند و آن ها را خسته نمی کنند.
والدین عزیز از طریق داستان های مختلف می توانند بسیاری از مطالب را به کودکان خود آموزش دهند. کودکان همیشه طرفدار داستان های جالب می باشند، بنابراین با انتخاب داستان های کوتاه و زیبا، کودک خود را سرگرم کنید و از طرفی اهمیت قصه گویی برای کودکان را نادیده نگیرید. با خواندن داستان و اتمام آن می توانید برای کودک یک نتیجه گیری کوتاه انجام دهید، این موضوع هم باعث سرگرمی کودک می شود و هم به کودک خود مطلب جدید آموزش داده اید. در این پست مجموعه داستان کودکانه خیلی کوتاه به شما عزیزان ارائه می شود. برای خواندن چند قصه کودکانه کوتاه همراه مینویسم باشید.
داستان های جذاب و خیلی کوتاه برای کودکان
اگر کودک شما معمولا مشغول باز یو جنب و جوش است بهتر است از هر فرصت کوتاهی که پیدا می کنید استفاده کنید و یک داستان کوتاه کودکانه برای او تعریف کنید تا از شنیدن آن خسته نشود. در ادامه چند داستان خیلی کوتاه کودکانه برای شما گردآوری شده که امیدواریم کودک شما از شنیدن آن لذت ببرد.
از مجموعه داستان کوتاه آموزنده برای کودکان نیز دیدن فرمایید.
دسترسی سریع به مطالب
قصه کودکانه کوتاه شغال دانا
در یک جنگل زیبا کلاغی به همراه جوجه هایش روی درختی زندگی می کرد. کلاغ مشکل بزرگی داشت و آن این بود که هر وقت تخم میگذاشت ماری که در آن نزدیکی زندگی میکرد آن تخم را می خورد. کلاغ از این قضیه خیلی ناراحت بود به همین دلیل تصمیم گرفت این مشکل را برای همیشه حل کند. کلاغ پیش دوستش شغال رفت و از او خواست تا به او کمک کند. شغال نقشه ای کشید و به کلاغ یاد داد که چگونه مشکلش را حل کند. کلاغ به خانه زنی در آن نزدیکی ها رفت و همین که زن انگشترش را برای شستن لباس ها درآورد آن را دزدید و سریع پرواز کرد. مردم که شاهد ماجرا بودند کلاغ را دنبال کردند تا به لانه اش رسیدند. کلاغ انگشتر را به زمین انداخت و مار بلافاصله آن را برداشت. مردم بر سر مار ریختند و چوب آنقدر مار را زدند تا او را کشتند.
داستان کوتاه سیندرلا
سیندلا دختر زیبایی بود که با نامادری و دو دخترش زندگی می کرد آن ها رفتار خوبی با سیندرلا نداشتند و همه کارهای سخت را به عهده او میگذاشتند. روزی سیندرلا نامه حاکم شهر را در خانه دید که همه دختران شهر را به جشنی دعوت کرده تا برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند. سیندرلا تصمیم گرفت در این مهمانی شرکت کند. نامادری و دخترانش او را مسخره کردند و گفتند با چه لباسی میخواهی در این مهمانی شرکت کنی. سیندرلا لباس قدیمی مادرش را به کمک موش هایی که با او دوست بودند به شکل زیبایی درآورد و فرشته مهربان با عصای جادویی اش سیندرلا را بسیار زیباتر از قبل کرد و به او یک کالسکه زیبا داد. فرشته به سیندرلا گفت که فقط تا 12 شب وقت دارد و بعد از آن لباس، کالسکه و همه چیز به شکل اول برمیگردد.
وقتی خواهران ناتنی سیندرلا او را دیدند به او حسودی کردند که انقدر زیبا شده است. پسر حاکم از بین همه دختران مهمانی از سیندرلا خوشش آمد و تا آخر مهمانی با او رقصید. سیندرلا یکدفعه دید که ساعت دارد 12 می شود سریع شروع به دویدن کرد تا از آنجا دور شود. پسر حاکم به دنبال سیندرلا دوید اما جز لنگه کفش سیندرلا چیزی نصیبش نشد.
از روز بعد پسر حاکم همه نیروهایش را بسیج کرد تا صاحب لنگه کفش را پیدا کنند. همه دختران سعی میکردند تا به نحوی کفش را به پایشان کنند اما کفش درست اندازه پای سیندرلا بود. پسر حاکم گفت این همان دختری است که من او را به عنوان همسر خودم انتخاب می کنم. سیندرلا و پسر حاکم ازدواج کردند و تا آخر عمر خوشبخت شدند.
داستان کوتاه کودکانه جوجه اردک زشت
در یک برکه زیبا مامان اردکه 6 تا تخم داشت که یکی از آن ها بزرگتر از بقیه بود. وقتی جوجه ها از تخم بیرون آمدند مامان اردکه دید که همه جوجه هایش سفید هستند به جز یکی از آن ها که سیاه و زشت بود. جوجه اردک زشت قصه ما همیشه تنها بود و همه از او دوری میکردند. او خیلی ناراحت بود روزهای زیادی را در تنهایی سپری کرد و از خانه خارج نشد. روزی از لانه خودش خارج شد و نزدیک برکه رفت و در آب برکه یک پرنده زیبای سفید دید. گفت خوش به حالت که انقدر سفید و زیبایی اسمت چیست؟ پرنده زیبا جواب نداد جوجه اردک زشت دید که پرنده زیبا حرکات او را تقلید می کند. در کمال تعجب فهمید پرنده زیبای درون برکه خودش است. جوجه اردک زشت در واقع از اول قو بوده و به اشتباه در کنار تخم های دیگر اردک قرار گرفته بوده.
از این داستان نتیجه میگیرم که اول هیچ کس را مسخره نکنیم و دوم اینکه هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد و ممکن است اتفاقی بیفتد که زندگیمان زیر و رو شود.
قصه کوتاه لاک پشت و مرغابی
يكي بود يكي نبود، غيراز خداي مهربون هيچكس نبود. در برکه ای زیبا و کوچک دو مرغابی و یک لاک پشت زندگی می کردند آن ها دوستان خوبی برای هم بودند. روزی برکه خشک شد و مرغابی ها تصمیم گرفتند از آن برکه به جای دیگری بروند. لاک پشت ناراحت شد و گفت من هم می خواهم با شما بیایم اما من نمی توانم مثل شما پرواز کنم. مرغابی ها که خیلی دوست داشتند لاک پشت هم همراه آن ها باشد فکری به سرشان زد و گفتند ما راه حلی پیدا کرده ایم که تو هم میتوانی با ما بیایی اما باید به حرف ما گوش بدهی. لاک پشت گفت باشد هرچه بگویید گوش می دهم. مرغابی ها چوبی را آوردند و دو طرف آن را گرفتند و به لاک پشت گفتند تو هم این چوب را با دهانت بگیر آن وقت می توانی با ما پرواز کنی اما اگر کسی چیزی گفت و از اینکه تو داری پرواز می کنی تعجب کرد نباید جواب آن ها را بدهی. لاک پشت قبول کرد.
لاک پشت و مرغابی ها شروع به پرواز کردند و هر کسی که آن ها را می دید تعجب می کرد و می گفت ببینید لاک پشت دارد پرواز می کند. لاک پشت خیلی مقاومت کرد که حرف نزند اما نتوانست و بلاخره دهانش را باز کرد و گفت: “تا کور شود هر آنکه نتواند دید” به محض اینکه دهانش را باز کرد به زمین افتاد و مرد.
۷ داستان کوتاه کودکانه + نتیجه گیری
یکی از تاثیرات مثبت داستان خواندن برای کودک اینست که باعث رشد اخلاقی کودک می شود زمانیکه شما برای او داستان می خوانید او خود را جای شخصیت های داستان می گذارد و سعی می کند خوبی و بدی شخصیت های داستان را بفهمد.
خبرگزاری آنا
رسانه ها
۱۰ اسفند ۱۳۹۸، ۲۰:۰۷
۷ داستان کوتاه کودکانه + نتیجه گیری
یکی از تاثیرات مثبت داستان خواندن برای کودک اینست که باعث رشد اخلاقی کودک می شود زمانیکه شما برای او داستان می خوانید او خود را جای شخصیت های داستان می گذارد و سعی می کند خوبی و بدی شخصیت های داستان را بفهمد.
به گزارش گروه رسانههای دیگر خبرگزاری آنا، این داستان ها به دلیل نگارش ساده ای که دارند؛ کودکان را درگیر جزئیات بی اهمیت نمی کنند و مفهوم اصلی داستان را به کودکان منتقل می کنند.
1- داستان کودکانه خرگوش و شیرروزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.
روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.
فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.
خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.
پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت این است که همیشه عقل و خرد از قدرت قوی تر است.
2- داستان کودکانه تمساح حریصدر نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود.
بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: " اوه پسر کوچولو! گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم."
پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.
تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.
پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.
یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آنها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.
۳- داستان مرغ طلاییروزی روزگاری در یک دهکده، یک کشاورز و همسرش زندگی می کردند. آنها بسیار فقیر بودند و چیزی جز یک مزرعه کوچک که در آن سبزیجات پرورش می دادند نداشتند. کشاورز هر بار که سبزیجات مزرعه ی خود را می فروخت مقداری از پول آن را پس انداز می کرد تا اینکه سرانجام پول کافی برای خرید یک مرغ جمع کرد. کشاورز مرغی را از بازار خرید و به خانه برد و یک لانه برای آن ساخت تا در آن تخم بگذارد.
کشاورز و همسرش قصدشان این بود که تخم هایی که مرغ میگذارد را بفروشند و از پول آن برای خرید نان و گوشت و ... استفاده کنند.
صبح روز بعد وقتی او برای جمع آوری تخم ها به لانه مرغ رفت، در کمال تعجب دید که مرغ تخم طلایی گذاشته است.
چند روز گذشت و مرغ هر روز یک تخم طلا می گذاشت. کم کم، کشاورز و همسرش ثروتمند شدند.
همسر حریص کشاورز گفت: اگر می توانستیم تمام تخم های طلایی موجود در مرغ را داشته باشیم، می توانستیم خیلی سریع تر ثروتمند شویم و دیگه مجبور نبودیم هر روز صبر کنیم تا مرغ تخم طلا بگذارد.
کشاورز گفت حق با توست!!!
روز بعد، کشاورز بی سر و صدا به لانه مرغ رفت و مرغ را برداشت. او چاقو را در جیب خود مخفی کرده بود. آنها مرغ را کشتند و شکم او را باز کردند تا ببینند چند تخم طلا در شکم مرغ وجود دارد اما آنها هیچ تخم طلایی در شکم او ندیدند و و بدن مرغ شبیه بقیه مرغها بود.
افسوس!
حالا کشاورز و همسرش دیگر مرغی نداشتند که تخم طلا برایشان بگذارد و هر روز فقیر و فقیرتر شدند....
نتیجه اخلاقی: هیچ وقت نباید حریص و جاه طلب باشیم...
۴- قصه گربه های شلختهتو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …
مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.
همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟