خلاصه داستان جوجه اردک زشت
امیرعلی بخشایش
خلاصه داستان جوجه اردک زشت
خلاصه داستان جوجه اردک زشت را از این سایت دریافت کنید.
قصه کودکانه جوجه اردک زشت
آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام .... کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان
قصه کودکانه جوجه اردک زشت
آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود.
اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام ....
کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند .
آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند بخوبی روی پاهایشان بایستند بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.
تا اینکه پرها یشان خشک شد
خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست
اردک پیری کنار خانم اردک آمد . به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.
خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و این باعث نگرانی خانم اردکه شد . اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد
خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست. اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود.
روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . زودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.
سپس مادر جوجه هایش را به حیاط برد .سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پاهای این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست.
بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا من چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام.
این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود . حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون او خیلی زشت بود .
جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند.
جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود و با گذشت زمان بیشتر از قبل ناراحت می شد . هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد.
احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد.
یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید و به جنگل رسید.
هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد . اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند.
جوجه اردک پشت درختی پنهان شد و احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است.
صبح هنگامی که تعدادی از اردکها در حال آماده شدن برای پرواز بودند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند . از او پرسیدند: تو کی هستی ؟
جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد.
آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .
جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد.
هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند.
سلام دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند .
جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد .
اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد .
جوجه اردک زشت در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم .
من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند .
بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد . او خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند.
همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید .
نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم .
بنابر این به سختی از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند.
زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟
اردک پیش پیرزن ماند ولی در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد . به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم.
مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم .
جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد .
روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید . او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود .
او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم . این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردند.
فصل زمستان شروع شد....
جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند .
یک روز صبح پاهایش یخ زد بود و کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد.
اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید وقتی که در برای لحظه ای باز شد او به سمت بیرون پرواز کرد.
خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد .
او سه پرنده سفید زیبا راروی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست.
خلاصه ی داستان جوجه اردک زشت
بایگانی برچسب: خلاصه ی داستان جوجه اردک زشت
بایگانی برچسب: خلاصه ی داستان جوجه اردک زشت داستان جوجه اردک زشت (موزیکال)
آذر ۲۴, ۱۳۹۳ ۵
یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده، خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام. او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند. کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ …
بیشتر بخوانید » تازه پرخواننده نظرها برچسب ها
ازدواج مرد خرچنگی و زن ریشدار + عکس ها
شهریور ۲۴, ۱۳۹۵
طالع بینی انگشتان
شهریور ۲۰, ۱۳۹۴
ایده تزیین کیک (۲۳ عکس)
شهریور ۱۷, ۱۳۹۴
فال و طالع بینی
طالع بینی انگشتان
شهریور ۲۰, ۱۳۹۴
طالع شما در نیمه دوم شهریور ماه
شهریور ۱۵, ۱۳۹۴
پیشگویی تبتی
مرداد ۲۸, ۱۳۹۴
اجتماعی
ده توصیه ساده برای حفظ زیبایی، سلامت و شادابی
شهریور ۱۶, ۱۳۹۴
به قلب همسرتان راه بیابید
شهریور ۲, ۱۳۹۴
چگونه با دیگران بحث کنیم؟
مرداد ۱۸, ۱۳۹۴
خبر و رسانه
ازدواج مرد خرچنگی و زن ریشدار + عکس ها
شهریور ۲۴, ۱۳۹۵
ازدواج یک مرد با جنازه دختر ۲۱ساله! +تصاویر
تیر ۱۲, ۱۳۹۴
تصویر یک گدای تهرانی در دوره قاجار
تیر ۱, ۱۳۹۴
سرگرمی و تفریحی
ایده تزیین کیک (۲۳ عکس)
شهریور ۱۷, ۱۳۹۴
مراحل ساخت برج ایفل به روایت تصویر
شهریور ۱۷, ۱۳۹۴
کنده کاری میوه ها و سبزیجات به شکل جمجمه انسان
شهریور ۱۷, ۱۳۹۴
علمی و آموزشی
روش هایی برای از بین بردن جای جوش و زخم
شهریور ۱۷, ۱۳۹۴
اطلاعات دارویی
شهریور ۲, ۱۳۹۴
آموزش شنا و غواصی
مرداد ۲۸, ۱۳۹۴
فرهنگی و مذهبی
یادی از ضیاء لشکر
مرداد ۱۵, ۱۳۹۴
دعاي پيش از مطالعه
مرداد ۱۴, ۱۳۹۴
ماه رمضان
تیر ۲۳, ۱۳۹۴
موضوعات
ضرب المثل های ملل
شهریور ۷, ۱۳۹۴
عکس نوشته
شهریور ۷, ۱۳۹۴
اطلاعات دارویی
شهریور ۲, ۱۳۹۴
قصه کودکانه جوجه اردک زشت
این داستان زیبا در مورد بچه قویی است که در کنار تخمهای اردک سر از تخم بیرون می آورد و به دلیل تفاوت های زیادش با آنها سایر حیوانات مزرعه رفتار خوبی با او ندارند و او هیچ دوستی ندارد تا جایی قوی کوچولوی قصه ما تصمیم میگیرد از مزرعه برود و… ۲۳۹ قصه […]
0:00 3:48 “ جوجه اردک زشت ” از @RANASTORY
قصه صوتی کودکانهقصه های صوتی بین ۳ تا ۶ دقیقه
10 تیر 1399 توسط رعنا جعفری
قصه کودکانه جوجه اردک زشت
این داستان زیبا در مورد بچه قویی است که در کنار تخمهای اردک سر از تخم بیرون می آورد و به دلیل تفاوت های زیادش با آنها سایر حیوانات مزرعه رفتار خوبی با او ندارند و او هیچ دوستی ندارد تا جایی قوی کوچولوی قصه ما تصمیم میگیرد از مزرعه برود و…
قصه کودکانه جوجه اردک زشتمامان اردکه توی یه مزرعه زندگی میکرد.اون توی لونه اش پنج تخم کوچک و یه تخم بزرگ داشت.یک روز، پنج تا تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! و پنج تا جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! و جوجه اردک بزرگ زشتی از تخم بزرگ بیرون آمد.مامان اردکه با خودش فکر کرد: «عجیبه.»خلاصه روزا گذشت. هیچ کس دوست نداشت با جوجه اردکی که از تخم بزرگ بیرون اومده بود بازی کنه.خواهر و برادرهاش بهش می گفتند «از اینجا برو.»«تو زشتی!»جوجه اردک زشت غمگین و ناراحت شده بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.گوسفند گفت: «از اینجا برو!»گاو گفت: «از اینجا برو!»اسب گفت: «از اینجا برو!»هیچ کس نمی خواست با اون دوست بشه.کم کم هوا سرد شد.برف شروع به باریدن کرد.جوجه اردک زشت یه انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. اون سردش شده بود و غمگین و تنها بود.سپس بهار از راه رسید.جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.اون خیلی تشنه بود .پس منقار خود را در آب فرو برد و یه پرنده ی زیبا و سفید دید.با خودش گفت: «وای! اون کیه؟»پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»دوست داری با من دوست بشی؟»او لبخندی زد و گفت: «آره.»بلههه جوجه اردک زشت ما در واقع یک قوی زیبا و سفید بود. وهمه حیوانات دیگر آنها را که دوستای خوبی شده بودند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.قصهگو:دوستیابی در کودکان 71
دربارهرعنا جعفری
نههههه
خلاصه داستان جوجه اردک زشت
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟
مطمئنی خلاصه بود