انشا در مورد خودکار
انشا در مورد خودکار را از این سایت دریافت کنید.
خودکاری با آرزوهای بزرگ
اول مجموعه داستان من،: داستان خودکارها،فصل اول
خودکاری با آرزوهای بزرگ
من می خواهم در اینجا یکی از مجموعه داستان هایم را با شما به اشتراک بگذارم .چه شد که داستان خودکارها را نوشتم ؟برای یک کاری بابای من پیشنهاد داد داستان خودکاری را بنویسم که از جیب یک مرد می افتد. به مدرسه که رفتم برای رای گیری موضوع انشا این ایده را دادم اما رای نیاورد. چیزی که رای آورد «دختری با آرزوهای بزرگ» بود. بابام پیشنهاد داد خب داستان یک خودکار دختر را بنویس و من هم کلیت داستان در ذهنم شکل گرفت و همه ی فکرم پیش همان داستانم بود. کم کم فهمیدم که می توانم ادامه بدهم و یک روز از اول تا اخر کتابم توی ذهنم شکل گرفت. حالا من بعضی مواقع تغییرش می دادم. تا اینکه کم کم شروع کردم به نوشتن و خیلی از داستانم خوشم اومد. مخصوصا از قسمت ۲ اش و تصمیم گرفتم جدی رویش کار کنم.
راستی من ایده ی صورتی و بقیه ی خودکار هایی که در قسمت های دیگر آشنا می شوید را از خودکار هایی که دارم گرفته ام. هر وقت بهشون رسیدیم عکسشان را می گذارم. این خودکار صورتی ای که عکسش اینجا است همان صورتی است:
خودکاری با آرزوهای بزرگ
دختر خودکار ما صورتی از موقعی که به دنیا آمده بود با آرزوهای بزرگ به دنیا آمده بود. اول دوست داشت قلمو باشه تا در دنیای تابلو برقصد. بعد ها آرزو داشت ماژیک شود تا بچهها با اون به سر و کلهی هم بزنند. او توی فروشگاهی نشسته بود و هی آرزو می کرد که شبیه همسایگانش باشد تا او را هم ببرند. مسخرهترین آرزویش این بود که انسان شود. او دوست داشت برود و با بچه های پشت ویترین بازی کند. او بچه بود. هر لحظه با خودش فکر می کرد الان است که بیایند و من را ببرند بعد از مدتی دیگر پشت ویترین هم نبود.
او کاملا ناامید شده بود یاد خاطرهای افتاد: «بچههای مدرسهای از اتوبوس ریختند پایین آنها اولین کسانی بودند که سری خودکار پینک را میدیدند. آنها حمله ور شدند به خودکارها. بچهها ۳۹ نفر بودند و سری خودکار پینک ۴۰ عدد و یک نفر ماند آن هم همان صورتی». صورتی از آن به بعد افسرده شد. اما بعد از مدتی امیدش را به دست آورد.
( در این مدتی که من داشتم داستان را تعریف می کردم ) خانمی جوان با لباس های باحال گفت : « این همون چیزی است که من می خواهم» و نگاهی شگفت زده به صورتی انداخت و ادامه داد « خانم بیشتر از این خودکار زیبا ندارید؟» این اولین باری بود که کسی به صورتی می گفت زیبا.
خانم فروشنده که توی این مدت صورتی می دانست اسمش فاطمه است گفت: « نه مطمئنم همین مونده »
خانم باحال گفت : « کی بقیه اش را می آورید ؟»
فاطمه با بی حالی گفت :« ما دیگه از این ها نمی آوریم. ۶ ماه است که این خوکار روی دست ما مونده.»
خانم باحال گفت :« اشکالی نداره من همین را می خرم »
گل از گل صورتی شکفت. آنقدر خوشحال شد که خدا می داند. حالا آرزو های دیگری داشت آرزو داشت بنویسد و بنویسد و بنویسد آنقدر بنویسد تا تمام شود .
خانم باحال صورتی را برداشت تا حساب کند اما موقعی که حساب دار ها صورتی را دیدند آن را رایگان دادند.
خانم باحال صورتی را برداشت و به خانه اش رفت. حالا دیگر صورتی سرنوشت دیگری داشت.
این داستان ۷ قسمت است که هر قسمت هم بعضی مواقع به دو بخش تقسیم می شود من تا قسمت ۵ نوشته ام و در روز های دیگه باز هم منتشر می کنم نام قسمت ها :خودکاری با آرزو های بزرگ
۲ خودکاری که از جیب یک زن افتاد
۳ تاریخ زندگی ( بخش ۱ و۲ )
۴ خودکارها در باغ مخفی ( دو بخش )
۵ خانواده (دوبخش) ۶ اتفاقات محرمانه ۷ جاودانگی
این داستان ادامه دارد...
داستان خودکار
من یک خودکار آبی متعلق به سینا هستم. چند روزی است که از موقعیت مکانی خودم بیخبرم ولی مطمئنم که داخل جامدادی سینا نیستم.
داستان خودکار
داستان خودکار من یک خودکار آبی متعلق به سینا هستم. چند روزی است که از موقعیت مکانی خودم بیخبرم ولی مطمئنم که داخل جامدادی سینا نیستم.
59,046
من یک خودکار آبی متعلق به سینا هستم. چند روزی است که از موقعیت مکانی خودم بیخبرم ولی مطمئنم که داخل جامدادی سینا نیستم. از روزی که مدرسهها تعطیل شده، این پسر خوب سراغی از من نگرفته است. بعدازظهر گرمی در حال سپری شدن است و من خسته از این بیحرکت ماندنهای طولانی.
- کجایی سینا؟ آن توپ فوتبال را چند دقیقه رها کن! بیا و مرا پیدا کن!
غرق در افکارم بودم که صدایی بلند به گوشم رسید و با ضربهای محکم به هوا پرتاب شدم. وقتی به خودم آمدم، جاروبرقی را دیدم که مرا از زیر صندلی بیرون کشیده بود.
«امان از دست تو سینا!» مادر این جمله را گفت و مرا روی میز مطالعهی سینا گذاشت.
باورم نمیشد که پیدا شدهام و خوشحال بودم که به خانهام بازگشتهام.
در اتاق باز شد و سینا پشت میز مطالعه نشست. مرا برداشت و نگاهی به من انداخت. دفترش را باز کرد و یک بیت شعر نوشت. چند خط کج و راست و یک شکلک خنده کشید. در پایان هم به خودش نمرهی 20 داد و برگه را امضا کرد. چند دقیقه به فکر فرو رفت و شعری که نوشته بود، زمزمه کرد. با خودش گفت: «چرا بقیهی شعر را فراموش کردهام؟» سریع، کتاب فارسی را برداشت و آن شعر را پیدا کرد. مرا برداشت و روی برگهای سفید، تمام شعر را نوشت و با صدای بلند آن را چندین بار خواند. زیر برگه با خط درشت نوشت: «من نباید مطالب درسیام را فراموش کنم. کتابهای خوبم! از فردا به سراغتان خواهم آمد. منتظرم باشید». این جمله را نوشت و دفترش را بست. حالا این من بودم که دوست داشتم به سینا نمرهی 20 بدهم. آفرین به سینا که با این تصمیم مهم من و همهی کتاب و دفترهایش را خوشحال کرد.
سلام من موضوع انشاع موضوع در دل هایک خودکار دانش اوزان
من هیچی بلد نیستم
لطفا یکم بیشتر بنویسید ممنون
بچه ها کسی جواب رو میدونه ؟
💛❤🧡